فرهنگی

آیا افراد میلیاردر واقعاً شادتر هستند؟

اول فارسی :  مارک هندریکسن ، اقتصاددان ،عضو هیئت علمی کالج گروو سیتی ، پنسیلوانیا در یاداشتی نوشت:  چندی پیش به مقاله‌ای برخوردم که چند سال قبل به نگارش درآمده بود و از پژوهشی می‌گفت که نشان می‌داد میلیونرها نسبت به کسانی که میلیونر نیستند شادتر هستند. با لحنی گله‌مندانه گفتم: «آه، نه. دوباره می‌خواهند ثروت را به شادی گره بزنند.»

بدیهی است که خیلی‌ها به این مسئله فکر می‌کنند که آیا پول واقعاً باعث شادتر بودن می‌شود یا خیر. اگر غیر از این بود، اقتصاددان‌ها و نویسندگان از طرح این پرسش و بیان دیدگاه خود دست می‌کشیدند (بله، دیدگاه و نه نتیجه‌گیری قطعی). تلاش اقتصاددان‌ها برای یافتن ارتباط بین ثروت و شادی به دیدِ من تلاشی نادرست، گمراه‌کننده و تا حدی سطحی است. از منظر حرفه‌ای و به‌عنوان یک اقتصاددان نیز چنین مطالعاتی را بیهوده می‌دانم، زیرا همگی در پی سنجش چیزی هستند که اساساً در هیچ متر و معیاری نمی‌گنجد.

یکی از مسائل همیشگی علم اقتصاد در ۱۵۰ سال گذشته این بوده که چه مقوله‌هایی قابل سنجش هستند. بسیاری از اقتصاددان‌ها بر تحلیل‌های کمّی تأکید می‌کنند. اصطلاح «کوانت» به‌طور غیررسمی به اقتصاددان‌هایی اطلاق می‌شود که سعی می‌کنند پدیده‌های اقتصادی را به اعداد و ارقام تقلیل دهند. شکی نیست که گردآوری داده‌ها و تحلیل‌های کمّی در بعضی از حوزه‌ها به‌جاست. اما زیست انسانی حوزه‌های دیگری نیز دارد که در هیچ متر و معیاری نمی‌گنجند. در ادامه به بررسی آن‌ها می‌پردازم.

جا دارد که این‌جا اندکی از تاریخ اندیشه اقتصادی بگوییم. در اوایل دهه ۱۸۷۰، سه متفکر اقتصادی به نام‌های ویلیام استنلی جونز در انگلستان، لئون والراس در سوئیس و کارل منگر در اتریش، به‌طور مستقل به مفهوم انقلابی «مطلوبیت نهایی» رسیدند. ایراد اصلی نگاه کلاسیک به مقوله اقتصاد این بود که محققان به‌رغم دسترسی به اطلاعات سودمند هرگز نتوانستند نظریه مطلوبی درباره مقوله ارزش ارائه کنند. تصور کنید زیست‌شناسی بدون درک صحیحِ سلول‌ها چه اندازه ناقص می‌بود، یا شیمی بدون آشنایی با ظرفیت‌های شیمیایی چه وضعیتی می‌داشت. اقتصاددان‌های پیرو مکتب نهایی‌گرایی به این نتیجه رسیدند که «ارزش» مقدار ثابتی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که فرد، با توجه به مقوله سودمندی و فراوانی در یک زمان و موقعیت خاص، تا چه حد برای چیزی ارزش قائل باشد. از این‌رو، ارزش ثابت نیست و تغییر می‌کند.

آن‌چه که به «انقلاب نهایی» معروف شد، به شکل‌گیری سه مکتب نئوکلاسیک در حوزه اقتصاد انجامید. مکتب لوزان، که والراس بنیان‌گذار آن بود، بیش از همه به متدهای ریاضی متکی بود. جانشین او، ویلفردو پارتو، فرض را بر این گذاشت که می‌توان شادی انسان را به‌صورت کمّی اندازه‌گیری کرد. او حتی واژه‌ای به نام «یوتیل» را به‌عنوان واحد پیشنهادی خود برای سنجش شادی ابداع کرد. چنان‌که می‌توان حدس زد، پارتو هرگز نتوانست تعریفی جهان‌شمول از یوتیل ارائه کند. نمی‌شد با اطمینان گفت که فرد الف از خرید خود ۱۰ یوتیل شادی به دست آورده و فرد ب از همان خرید فقط ۸ و نیم یوتیل شادی نصیبش شده است. تلاش محققان امروزی برای سنجش شادی و تبدیل آن به واحدی نظیر دلار، یورو یا ین، به اندازه کوشش پارتو در سنجش کمّی شادی ناموفق بوده است.

جدا از چالش‌های معرفت‌شناختی و روش‌شناختی که اقتصاددان‌ها در سنجش شادی با آن‌ها دست‌به‌گریبان هستند، رجوع به مشاهدات و عقل سلیم کافی است تا متوجه شویم که نمی‌توان حالت غیرعینیِ شادی را با اعداد و ارقام عینی بسنجیم و برای نمونه آن را معادل ۱ میلیون دلار در نظر بگیریم. (بد نیست اشاره کنم که غیرعینی بودن- به منزله تنوع بی‌پایان و منحصربه‌فرد بودن هر انسان- به یکی از مبانی اصلی مکتب اتریشی اقتصاد تبدیل شد. چنین دیدگاهی بود که کارل منگر، بنیان‌گذار مکتب اتریشی اقتصاد، را به سمت نظریه غیرعینی بودن ارزش‌ها و حمایت از فردگرایی روش‌شناختی سوق داد.) بهتر است از بحث‌های فنی فاصله بگیریم و به واقعیت زندگی انسان‌ها بپردازیم.

چنان‌که حتماً خودتان هم می‌دانید، زندگی بسیار پیچیده‌تر از آن است که با سهل‌انگاری بگوییم پول خوش‌بختی می‌آورد. این فرضیه که «پول خوش‌بختی می‌آورد»، دیدگاهی به‌غایت مادی‌گرایانه بوده و مقوله‌های ناملموس روانی یا معنوی را نادیده می‌گیرد.

اگر می‌توانید، این‌دو گزاره را رد کنید: (۱) کسانی هستند که از نظر مالی فقیر به شمار می‌آیند، اما واقعاً شاد هستند (شادی را به دلخواه خود تعریف کنید: رضایت‌مندی، شادمانی، آرامش، خشنودی، خرسندی، آسودگی خاطر و غیره). (۲) به همین ترتیب، کسانی هستند که ثروتمند به شمار می‌آیند، اما از زندگی‌شان ناراضی هستند و احساس بدبختی می‌کنند.

اول مورد شماره دو را مرور کنیم. چیزی از این غم‌انگیزتر نیست که کسی درآمد سرشاری دارد، اما از شغل خود بیزار است و شب‌ها برای خوابیدن به الکل پناه می‌برد. شعر تلخ «ریچارد کوری» از ادوین آرلینگتون رابینسون را به خاطر بیاورید که در دهه ۶۰ میلادی توسط گروه سایمون و گارفانکل به ترانه‌ای تأثیرگذار تبدیل شد. مرد ثروتمند شعر درنهایت دست به خودکشی می‌زند.

وقتی آدمی مرفه نمی‌تواند به خوش‌بختی دست پیدا کند، تراژدی‌هایی از این دست به وقوع می‌پیوندند.

افرادی را می‌شناسم که ثروت برای آن‌ها مشکل‌آفرین بوده است. بعضی‌ها بیشتر وقت‌شان را صرف فکر کردن به نحوه مدیریت، حفظ یا افزایش دارایی‌شان می‌کنند و از ثروت‌شان لذت نمی‌برند. همچنین افرادی را می‌شناسم که ثروتمند هستند، اما دائم احساس نگرانی و نا‌امنی می‌کنند، زیرا نمی‌دانند دیگران آن‌ها را محض خاطر خودشان دوست دارند یا صرفاً دنبال پول‌شان هستند.

برای شفاف‌سازی درباره این‌که می‌شود هم‌زمان فقیر و شاد بود، از خودم مثال می‌زنم. بعد از فارغ‌التحصیلی از انجمن فی بتا کاپا و گذراندن یک ترم در دانشکده حقوق دانشگاه میشیگان، تصمیم گرفتم مسیرم را عوض کنم و وارد دنیای آموزش شوم. به غرب کشور رفتم و در یک دبیرستان دولتی در منطقه‌ای کم‌برخوردار مشغول به کار شدم. این مدرسه مختص دانش‌آموزانی بود که از دبیرستان‌های معمولی اخراج شده یا ترک تحصیل کرده بودند. در ابتدای ترم بودیم که معلم تاریخ متوجه شد به اندازه کافی از درس تاریخ سررشته دارم و می‌توانم جای او در کلاس تدریس کنم. از این‌رو، یک مرخصی سه‌ماهه گرفت. این اتفاق در مورد معلم ریاضی تکرار شد.

این‌طور شد که هم‌زمان با مشاوره، در کلاس تاریخ و ریاضی هم درس می‌دادم. حقوقم فقط ساعتی ۲ دلار و ۱۰ سنت بود که حقوق پایه فدرال محسوب می‌شد. تنها راهی که می‌توانستم مخارج زندگی‌ام را تأمین کنم، داشتن شغل دوم بود. برای آن‌که جای خواب و غذا داشته باشم، از مردی اهل میشیگان مراقبت می‌کردم که هم‌زمان با من فارغ‌التحصیل شده بود، اما پنج روز بعد در یک حادثه کاری گردنش شکست و دچار معلولیت کامل شد. (خبر خوش این‌که بیل هنوز زنده است و بیش از پنجاه سال دوام آورده.) با این‌که از نظر مالی در مضیقه بودم، بیش از همیشه احساس خوش‌بختی می‌کردم. با این‌حال، اوضاع اقتصادی به شکلی بود که باید ادامه می‌دادم. حقوق پایه در آن مقطع هم‌چون همیشه کفاف خرید خانه یا تشکیل خانواده را نمی‌داد.

چیزی که باعث شادی من (و خیلی‌های دیگر) شد، این بود که احساس می‌کردم کار ارزشمندی انجام می‌دهم و زندگی بعضی از نوجوان‌ها را متحول می‌کنم. این‌که در زندگی هدفی ارزشمند داشته باشید، احساس شادی را عمیق‌تر می‌کند. تصور می‌کنید ایلان ماسک فقط به دلیل ثروت میلیاردی خود خوشحال است؟ به نظرم او به این دلیل خوشحال است که از نعمت آزادی برخوردار بوده و از این آزادی برای مواجهه با چالش‌های بزرگ استفاده کرده و به موفقیت قابل‌ملاحظه‌ای نیز دست یافته است. پول زیاد می‌تواند رضایت‌بخش باشد، به‌شرطی که بلد باشید چطور از آن استفاده کنید. اما چیزی که درنهایت باعث شادی و رضایتمندی می‌شود، دستیابی به اهداف بلندپروازانه است.

می‌توان از سالمندان نیز درس‌های ارزشمندی درباره شادی گرفت. کسانی که شاد هستند، معمولاً هدفی دارند که به آن‌ها انگیزه می‌دهد تا صبح‌ها از خواب بیدار شوند و به زندگی ادامه دهند. اما کسانی که بی‌هدف هستند، به تدریج دچار یک زندگی یکنواخت و اندوه‌بار می‌شوند. داشتن پول زیاد متضمن خوش‌بختی نیست.

هنوز از موضوعی که اسمش را «عشق» می‌گذاریم صحبت نکرده‌ام. چه بسیارند کسانی که به‌رغم مشکلات مالی در دوره‌های مختلف زندگی به معنای واقعی کلمه شاد هستند، زیرا به دیگران عشق می‌ورزند. و چه بسیارند کسانی که ثروتمند هستند، اما دچار تنهایی بوده و میانه‌ای با شادی و خوشحالی ندارند.

آرزو می‌کنم همه به چیزی که باعث شادی‌شان می‌شود برسند. شادی را در چیزهایی خواهید یافت که خریدنی نیستند.

دیدگاه ارائه‌شده در این مقاله نقطه نظر نویسنده بوده و لزوماً منعکس‌کننده دیدگاه اول‌فارسی نیست.

درباره نویسنده: مارک هندریکسن یک اقتصاددان است که از هیئت علمی کالج گروو سیتی در پنسیلوانیا بازنشسته شده است، اما همچنان در حوزه سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی در مؤسسه ایمان و آزادی فعالیت دارد. او چندین کتاب با موضوعات مختلف به نگارش درآورده که از جمله می‌توان به تاریخ اقتصادی آمریکا، اشخاص ناشناس کتاب مقدس، مقوله نابرابری در ثروت و تغییرات اقلیمی و دیگر مسائل اشاره کرد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا